بغض غریب
بغض غریبی راه نفسم رابسته
حرفهای بسیاری در دهانم خشکیده
خشم وفریاد در درونم غوغائی بپا کرد
حس تنهائی عجیبی دارم این روزا
انگار که سایه مرگ همراه همیشگیم شده
نمیدونم شاید هم که بلیط سفر فراهم گشته
در هر حال لحظاتی رو پشت سر گذاشتم
که هیچگاه درخواست تکرارش رو نداشتم
کودکی که پر از استرس بود و اضطراب
جوانی که در ان هیچ وقت جوان نبودم
ومیانسالی پر از علامت های سوالی که
پاسخ هایش همه وهمه بی مهری بود وبس
بگذریم گذری اگر کردید بعد ها به این دلنوشته ها
بدانید که این کلمات تراوش تنهائی بود در جمع مدعیان مهربانی