سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته

صفحه خانگی پارسی یار درباره

لبخند مهربانی

    نظر

ادمک برفی روبا هزار شوق تزیین کردم

به ذوق دیدار دوباره تنهاش گذاشتم

صبح که به سراغش رفتم

هیچ اثری از لوازمی که برای ساختنش

به کار برده بودم نبوددمغ شدم

به صورتش که نگاه کردم احساس کردم

بهم لبخند میزنه اطرافم رو که نگاه کردم

دیدم پسرکی رو که همیشه توی زباله ها

به دنبال چیزی میگرده لبخند بر لب

لبه کلاه وشال گردنی رو که به نظرم اشنا میومد

رو پاییینتر کشید

چند قدم انورتربچه ها رو دیدم که دارند با لبخند

با ذغال روی دیوار نقاشی میکنند

کمی اونورترخرگوشی رو دیدم که با لبخند

مشغول جویدن هویجی بود

در بالای سرم کلاغی با لبخند مشغول خوردن

دانه هایی بود که بجای تکمه های ادم برفی

گذاشته بودم

لبخندی به ادمک برفی زدم وگفتم برای مهربانی باید

از خویش گذشت


نجوای اهسته

    نظر

در تاریکی جنگل در کنار کرم شب تاب قصه غصه هایم را گفتم

درخشش رو به تاریکی سپرد واهسته نجوا کرد

دلهای شکسته را با کور سویی نتوان امیدوار کرد

در زیر باران جسمم رابه شستشوی واداشتم

بلکه روحم لحظه ای ارام گیرد باران با تمامی صداقتش

اهسته نجواکردارامش روح زخم خورده کار من نیست


سکوت

    نظر

من سکوتت را تماشا می کنم

قرار ما ترانه بود

قرار ما ترانه بود

 

به عشق جاودانه بود

 

به قلب پاک و سادهای

 

به اشک عاشقانه بود

 

 

 

قرار بر سکون بود

 

به گرمی درون بود

 

به عاشقانه پر زدن

 

به شهر بی نشون بود

 

 

 

قرار بر سکوت بود ؟

 

به اشک بی بهانه بود ؟

 

به شب هجوم گریقرار بر خطا نبود

 

 

روح گل را من نوازش می کنم

 

در پناه آتش چشمان تو

 

کلبه ام را من به آتش میکشم

 

در فراق لطف بی پایان تو

 

کودکی را من به خواهش میکشم

 

در صدای عاشق و شیدای تو

 

عشق را با خود به ساحل میبرم

 

ساحلی پر شور در چشمان تو

 

موج غم را از نگاهم میبرم

 

در میان لحظه ها و یاد تو

به کشتن صدا نبود

 

به ترک خانه و دیار

 

برای دلربا نبود

 

به عشق جاودانه بود

 

به قلب پاک و سادهای

 

به اشک عاشقانه بود

 

 

 

قرار بر سکون بود

 

به گرمی درون بود

 

به عاشقانه پر زدن

 

به شهر بی نشون بود

 

 

 

قرار بر سکوت بود ؟

 

به اشک بی بهانه بود ؟

 

به شب هجوم گریهها

 

به سردی نگاه بود ؟

 

 

 

قرار بر خطا نبود

 

به کشتن صدا نبود

 

به ترک خانه و دیار

 

برای دلربا نبود

 

در کنار جسم پر احساس تو

روح گل را من نوازش می کنمععع

 

در پناه آتش چشمان تو

 

کلبه ا میکشم

من سکوتت را تماشا می کنم

 

در کنار جسم پر احساس تو

 

روح گل را من نوازش می کنم

 

در پناه آتش چشمان تو

 

کلبه ام را من به آتش میکشم

 

در فراق لطف بی پایان تو

من سکوتت را تماشا می کنم

 

در کنار جسم پر احساس تو

 

روح گل را من نوازش می کنم

 

در پناه آتش چشمان تو

 

کلبه ام را من به آتش میکشم

 

در فراق لطف بی پایان تو

 

کودکی را من به خواهش م

یه زمانی دلم می خواست

 

می تونستم پازل زندگی رو خودم میچیدم .

 

می تونستم دنیا رو مثل خونه عروسکی خودم شکل بدم آدما رو با عشق کنار هم قرار بدم خونه ها رو با چراغهای رنگی زینت بدم لباسهای تمیزو زیبا تن همه کنم به همه غذا بدم .....

 

همه جا رو پر از شادی و مهر کنم .

 

صدای آدما رو بشنوم به آرزوهاشون برسونمشون و به جای گریه فقط صدای خنده بشنوم .

 

 

 

دلم می خواست

 

می تونستم به جای اینهمه غم فقط شادی توی دنیا بکارم .

 

به جای اینهمه جنگ و خشونت فقط بذر آرامش و صمیمیت بپاشم .

 

شاید اگر می تونستم به جای همه آدمها آرزو کنم آرزو می کردم زندگی برای همه زیبا بشه .

 

 

 

اگر خدا بودم

 

میخواستم

 

صدای تو بودم صدای قلب تو صدای خواهش تو .

 

آهنگ دلت رو با زیباترین نت می نواختم سازت کوک میشد و بار غمت رو به دوش می کشیدم .

 

 

 

و البته می خواستم

 

باورت کنم .

 

هر جمله که میگی رو مانند شعر دوران کودکی از بر کنم .

 

دستای سردت رو در دستام بگیرم و گرمای دنیا رو نثارت کنم .

 

می خواستم از چشمات جون بگیرم .

 

می خواستم همه چیز برات رنگ و بوی محبت بگیره .

 

می خواستم ......

 

 

 

روزی هزاران بار این آرزوها رو نوشتم .

 

بر روی شنهای کنار ساحل

 

بر روی کاغذ کهنه و رنگ پریده

 

بر روی قلبم

 

نوشتم و خط زدم گویی آرزوهای بزرگتری هم هست .

 

این کار هر روزم بود تا تو رفتی .

 

قدم قدم فاصله رو زیاد کردی .

 

به نظر من هر روز میتونه برای دلهای عاشق روز عشق باشه میشه توی هر روز زیبا عشق رو فریاد زد م

شتم به فردا فکر میکردم به اونائی که عاشق هستند . فردا رو چطور آغاز میکنند ؟ فردا براشون چه رنگی داره ؟ فردا چی میگن و چی می شنوند ؟

 

به اونائی فکر کردم که هیچ قلبی یادشون نمیکنه هیچ چشمی منتظرشون نیست چه دردناک توی این روز زیبا اونها باز هم تنها هستند .

 

دلم براشون سوخت براشون از ته دل دعا کردم براشون از خدا یک عشق پاک خواستم به خدا گفتم خدایا دل هیچ بنده ای رو بی یار نگذار همه اونها رو فردا خوشحال کن با نور عشق خودت و ......

 

همینطور که از خدا میخواستم به اونها هم توجه کنه یادم افتاد خودم هم مثل اونا تنهام و هر سال این روز فقط برام میاد و میره تو آیینه دیدم غبار تنهائی رو چهره من هم نشسته چشمام و بستم و ...............



از من گرفتی دلخوشی کودکانه اما صادقانه رو و به جای اون بهم تاریکی شبهای تب دار رو دادی .

 

 

 

حالا میدونم اگر خدا بودم

 

شاید دنیا سیاه تر میشد ، شاید در برابر دردها سکوت میکردم و شاید .................... یکشم

 

در صدای عاشق و شیدای تو

 

عشق را با خود به ساحل میبرم

 

ساحلی پر شور در چشمان تو

 

موج غم را از نگاهم میبرم

 

در میان لحظه ها و یاد تو

 

کودکی را من به خواهش میکشم

 

در صدای عاشق و شیدای تو

 

عشق را با خود به ساحل میبرم

 

ساحلی پر شور در چشمان تو

 

موج غم را از نگاهم میبرم

 

در میان لحظه ها و یاد تو

م را من به آتش

 

در فراق لطف بی پایان تو

 

کودکی را من به خواهش میکشم

 

در صدای عاشق و شیدای تو

 

عشق را با خود به ساحل میبرم

 

ساحلی پر شور در چشمان تو

 

موج غم را از نگاهم میبرم

 

در میان لحظه ها و یاد تو


برزخ تنهایی

    نظر

شاید که در پس پرده اینچنین وانچنان

ودراعماق بایدها ونبایدهارازی نهفته

که از روز ازل همراه ادمی است

عریان وبرهنه وبی پروا باید گفت

چیست هدف از این عشقبازی بی ثمر

خالق هستی با بندگان حیران خویش

در این گنگی مطلق در این اشفته بازار

که هیچ گاه حقیقت در واقعیت نیست

این حیرانی وسرگشتگی تا کدام

نا کجا اباد با مترسکان انسانی همراه است

وشاید که باید راز غم تنهایی ما پنهان بماند

 {فرهاد}


اهسته

و حالا

رد پای گمشده ام

در آستانه ی کودکی بهار

بامداد حضورت را ، پرسه می زند

گفتم :

نقطه ، سر خط

و صاعقه ، خطوط افکارم را دزدید .

کنار تو می ایستم

و تو آهسته

غبار پلک هایم را می ربایی

سبز می شوم

و دست های تو

آرامش دقایقم  را سکوت می کند .


شعر ناب

از کوچه های مکدر سربی

تا انتهای آغوش باغ

عبور می کنی

و کاغذهای دلتنگی

تخیل احساس را ، قامت می کشند

در متن این تبسم کوچک

اعجاز می کنی

و آفرینش قلمت

در خلوت دانایی سکوت

...

و بعد

ترنم پرواز می شود

یک شعر ناتمام .


خدایا

خدایا اشتباه شده
چشم منه نه آسمون
این رعد و برق بی صدا
چه می کنه توی گلوم
خدایا این قلب منه
نه فصل غم یا که خزون
نه سنگ و یک کوه یخی
به دل نده غمو نشون
خدایا این روح منه
نه یک نگاه بی وفا
طفلی دیگه نا نداره
زخمیه از تیغ جفا
خدایا این عشق منه
تو سینه باز گرفته جون
از من نگیرش مهربون
تو رو به روح عاشقون


رها

    نظر

چقدر سخته در دل گریستن ،،، چقدر سخته مات به روزهای زندگیت نگاه کنی

چقدر سخته وقتی تو می گریی دیگران فکر میکنند میخندی

چقدر سخته که دیگران فکر میکنند تو مرفه بی دردی

چقدر سخته هیچ کس فکر نکند که توهم دردی داری

چقدر سخت  قیافه ات به دیگران اینو نشون بده که تو خوشبختی در حالی که نیستی

چقدر سخته وقتی فکر میکنی داری کم میاری کسی نباشه تا تکیه کنی

چفدر سخته که فریاد بی صدایی تو کسی نشنوه

چقدر سخته برای پیدا کردن یه جای دنج مجبور باشی دروغ بگی

چقدر سخته که نتونی خودت باشی

رها از زندگی  رها از قیودات زندگی رها از همه چیز و همه کس

                                چقدر سخته

                       رهـــــــــــــــا بـــــــــــــاشــی


یادتو

    نظر

یاد  تو

  ماهی همیشه تشنه ام 

                        در زلال لطف بیکران تو. 

    می برد مرا به هرکجا که میل اوست 

                                                موج دیدگان مهربان تو 

   زیر بال مرغکان خنده  هات

                     زیر آفتاب داغ بوسه  هات

                                                   ای زلال پاک!

   جرعه جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویش

                                                    تا که پر شود تمام جان من ز تو! 

            ای همیشه خوب!

                                ای همیشه آشنا!

  هر طرف که می کنم نگاه

                  تا همه کرانه های دور

                                عطر و خنده و ترانه می کند شنا

                                                                در میان بازوان تو!  

     ماهی همیشه زنده ام

                ای زلال تابناک!

 

                            یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

                                                ماهی تو جان سپرده روی خاک!

 


ستاره

    نظر

وسعت دوست داشتنت

روزی گفتم که به اندازه ی ستاره ها

دوستت دارم

شب شد،

خیره به آسمان ستاره شمردم

روز شد،

و من هنوز در شمارش بودم

و فهمیدم

وسعت دوست داشتنت

بیشتر از ستاره هاست...